عصر جمعه است و دلم گرفته .
می زنم تو خیابون و از سرازیری توی بلوار پیاده میرم
سمت پله های پارک که یهو یه ماشین بوق می زنه ،
به روی خودم نمیارم و به سرعت قدمهام اضافه می کنم.
کمی جلوتر ترمز می زنه.
حالیمه چی کار داره می کنه.
به روی خودم نمیارم و
از کنارش بی تفاوت رد می شم.
سرعتش را هم قدم من می کنه و
شیشه ی سمت کمک را میده پایین و
می گه : خانوم محترم کجا تشریف می برید؟
جواب نمی دم.
نیشش را تا بناگوش باز می کنه و
باز می گه : خانوم عزیز ،
بنده همه جوره در خدمت شما هستم.
با صدای سگی که اماده پاچه گرفتنه
میگم که مزاحم نشه ،
اما خوب حالیش نیست.
لابد فکر می کنه دارم "ناز" می کنم.
نیش ترمزی می زنه و
همانطور در حال رانندگی
کیف پولش را از جیب شلوارش می کشه بیرون
خانوم محترم ، بیا بابا ،
هر چی تو بگی،قربونت برم، ضد حال نزن دیگه .
لای کیف پولش را باز کرده و
اسکناس وچک پول تعارف می کنه و
همزمان چشمک می زنه که سخت نگیرم.
یک آن هوس می کنم که بپرم و
در ماشینش را باز کنم و بکشمش پایین
و با قوت هر چه تمام تر ، پس کله اش را بگیرم و
صورتش را توی شیشه ی ماشینش خورد کنم
اما چون با خشونت مخالفم منصرف می شوم.
( البته دلیل اصلیش اینه که زورم بهش نمی رسه) .
دستهام را می ذارم روی شیشه
و تا سینه خم می شم توی ماشین .
گل از گلش شکفته ،
دور و برم را نگاه می کنم و
فاصله ام را تا پارک می سنجم.
توی خیابون هیچ کس نیست.
لبخند پهنی می زنم و می پرسم:
حالا چی چی داری؟
کیفشو بالا میاره و
نگاه هرزه اش از روی لبهایم تا سینه ها پایین می آید،
کیف پول را توی هوا می قاپم و
با تمام قدرتم پرت می کنم آن طرف بلوار
و مثل فشنگ به سمت پارک می دوم.
پشت سرم صدای کشیده شدن
ترمز دستی و باز شدن در ماشین می آید
و مردک از ته جگرش فریاد می زند:
اووووووووووووووووووووووووووووووی، جنده !
و من همینطور که می دوم
با خودم فکر می کنم که چفدر جالب است
که در ایران تا وقتی فکر می کنند جنده ای ،
خانوم محترم صدایت می کنند و
وقتی مشخص می شود این کاره نیستی
تبدیل به یک جـــــنـــــــــــــده می شوی