قاطی پاطی

مجري: کتابخونه بودي يا استخر؟

 


پسرعمه: کتابخونه

 


مجري: پس چرا مايو پاته؟

 


پسرعمه: آخه ميخواستم غرق درس خوندن شم!

 


مجري: ميدوني وقتي دروغ ميگي دماغت دراز ميشه؟

 


پسرعمه: فداي سرت،خواستم برم دانشگاه عملش ميکنم!

 


مجري: يني پينوکيو آخرش آدم شد تو نشدي!

 


پسرعمه: اون يه فرشته مهربون پيشش بود انگيزه داشت،من بدبخت دارم

 

با گاو و گوسفند زندگي ميکنم،هميني که هستم هم از سرتون زياده!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ تاريخ سه شنبه 7 مرداد 1393برچسب:,ساعت 14:57 نويسنده یاشار |